این ماجرا واقعیه، تا تهشو بخون






















Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


کشکول دوستان

همه موسم تفرج به چمن روند و صحرا ، تو قدم به چشم من نه بنشین کنار جویی

امروز رفته بودم بیرون یکم تو خیابون قدم بزنم.

یه خانواده سه نفری از کنار رد می شدن.

البته خانواده کامل نبودن چون بابا حضور نداشت.

یه مامان و دوتا بچه: یه دختر و یه پسر

خلاصه کار ندارم، اینها داشتن میرفتن و هی این پسره (که5-6 سالش بود) خودشو میزد به زمینو فریاد میزد:

دارم میسوزم...من آتیش گرفتم...دارم میسوزم....کمک....آیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی

از اونطرف خواهرش انگار واقعا آتیش گرفته بود. یخورده التماس داداشش می کرد که توروخدا آبروریزی نکن، یخورده هم التماس مامانش که توروخدا برو بچتو از وسط پیاده رو جمع کن آبرومون رو برد!!!!

من از این ماجرا 3 تا درس بزرگ گرفتم:

1- پدرو مادرهای عزیز! نذارین بچه هاتون اینقدر پشت رایانه(یا همون کامپیوتر خودمون) بشینن! طفلی ها چه گناهی کردن که شما کار دارین و نمی تونین به اونا برسین؟؟؟ همین طوری میشه که جوونای مملکت متوهم میشن.

2-خواهران گرامی!به تو چه که داداشت داره تو خیابون چکار میکنه؟ مگه مامانش باهاش نیست؟ الان که داری اینقدر سنگشو به سینه میزنی دوروز دیگه که زن گرفت به زن جونش می چسبه محل تو هم نمی ذاره!!!

3- داداشای گل! به حرف آبجی بزرگه گوش بدین. 4 روز دیگه کار دستش دارین ها!!!!از ما گفتن بود.

مواظب خودت باش!!!!




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در یک شنبه 11 تير 1391برچسب:,ساعت20:51توسط | |